ما را دنبال کنید

جستجوگر

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 1
  • :: آمار کاربران
  • افراد آنلاين : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • :: آمار بازديد
  • بازديد امروز : 18
  • بازديد ديروز : 0
  • بازديد کننده امروز : 24
  • بازديد کننده ديروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل ديروز: 0
  • بازديد هفته : 18
  • بازديد ماه : 18
  • بازديد سال : 22
  • بازديد کلي : 151
  • :: اطلاعات شما
  • آي پي : 3.16.81.94
  • مرورگر : Safari 5.1
  • سيستم عامل :

جوانک  شاگرد بزاز،بی خبربود چه دامی د راهش گسترده شده.او نمی دانست این زن زیبا ومتشخص  که به بهانه خیدپارچه به مغازه آنها رفت وآمد می کند،عاشق دلباخته اوست،ودر قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست .

یک روز همان زن به در مغازه آمد ودستور داد مقداری مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند،آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم،به علاوه پول همراه ندارم،گفت:((پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد ،ود خانه به من تحویل دهد وپول بگیرد.))

مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود،خانه از اغیار خالی بود ،جز چند کنیز اهل سر،کسی در خانه نبود.

محمد بن سیرین-که عنفوان جوانی را طی می کرد واز زیبایی بی بهره نبودـپارچه ها را به دوش گرفت وهمراه آن زن آمد.

تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شدابن سیرین به داخل اتاقی مجلل راهنمایی گشت.او منتظر بود که خانم هرچه زود تر بیاید،جنس ها را تحویل بگیردوپول را بپردازد.انتظار به طول انجامیدپس از مدتی پرده بالارفت.خانم در حالی که خود را هفت قلم ارایش کرده بود،با هزار عشوه پا به درون اتاق گذاشت.ابن سیرین د یک لحظه کوتاه فهمید که چه دامی برایش گسترده شده است .فکر کرد با موعظه ونصیحت یا با خواهش والتماس خانم را منصرف کند،دید خشت بر دریا زدن وبی حاصل است.خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد ،به او گفت،00من خریدار اجناس شما نبودم،خریدار توبودم))

ابن سیرین زبان به نصیحت وموعظه گشودواز خدا وقیامت سخن گفت،دردل زن اثر نکرد.التماس و خواهش کرد،فایده نبخشید.گفت:چاره ای نیست باید کام مررا برآوری.وهمینکه دید ابن سیریندر عقیده خود پایداری می کند،او را تهدید کرد ،گفت:((اگر مرابه عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی ،الآن فریاد می کشم ومی گویم این جوان نسبت به من قصدء دارد.آنگاه معلوم است چه برسر تو خواهد آمد.

موی بربدن ابن سیرین راست شد.از طرفی ایمان وعقیده وتقوا به او فرمان می داد که پاکدامنی خود را حفظ کن.از طرف دیگرسر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان وآبرو وهمه چیز تمام می شد.چاره ای جز اظهار تسلیم ندید.ام فکری مثل برق از خاطرش گذشت.فکر کردیک راه باقی است ،کاری کنمکه عشق این زن به نفرت شود وخودش از من دست بردارد.اگربخواهم دامن تقوا ا از آلودگی حفظ کنم ،باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم..به بهانه قضاؤحاجت ،از اتاق بیرون رفت،با وضع و لباس آلوده برگشت.وبه طرف زن آمد .تاچشم آن زن به او افتاد،روی درهم کشید وفوراً او را از منزل خارج کرد.1

1.الکنی والالقاب،ج1،ص313      

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

نظرات ارسال شده

ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید: