ما را دنبال کنید

جستجوگر

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 1
  • :: آمار کاربران
  • افراد آنلاين : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • :: آمار بازديد
  • بازديد امروز : 10
  • بازديد ديروز : 0
  • بازديد کننده امروز : 16
  • بازديد کننده ديروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل ديروز: 0
  • بازديد هفته : 10
  • بازديد ماه : 10
  • بازديد سال : 14
  • بازديد کلي : 143
  • :: اطلاعات شما
  • آي پي : 3.19.29.89
  • مرورگر : Safari 5.1
  • سيستم عامل :

شبی در قصر شاه عباس بگو ومگویی بین یکی از زنان شاه با دخترش شد.دختر قهر کرد وبه مدرسه پشت حرم سرا واتاق یکی از دانشجویان علوم دینی که مشغول درس خواندن بود, وارد شدودر را از پشت بست وبه جوان اشاره کرد که سکوت کند.

دانشجوی بیچاره با دیدن شاهزاده خانم از حیرت نتوانست چیری بگوید.

دختر شام مختصری که متعلق به دانشجوبود خورد و به رخت خواب رفت و به جوان گوشزد کرد که از حضور او به احدی چیزی نگوید.

از طرفی ماموران شاه در تمام شهر در جست وجوی وی بودند ,صبحگاهان که دختر می خواست ازاتاق بیرون برود ماموران شاه او را دستگیر کردندوبه حضور شاه بردند.

شاه بسیار عصبانی شد اما بعد از اینکه فهمید جوان تمام شب را خویشتن داری کرده است با تعجب از او پرسید:چگونه توانستی از این دختر چشم پوشی کنی؟

جوان در جواب انگشتان سوخته اش را نشان داد و گفت:هر وقت نفس اماره مرا وسوسه می کرد من از ترس خدا حیا می کردم ویکی از انگشتانم را روی شعله شمع می سوزاندم تا بیاد خدا بیفتم وموفق شدم وگناه نکردم.

شاه عباس از حیا وعفت جوان خوشش امد و دستور داد تا دختر را به عقد او در بیاورند وبه لقب میرداماد داد

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

نظرات ارسال شده